تو کیستی که من اینگونه بی تو بی تابم؟
شب از هجوم خیالت نمی برد خوابم
تو چیستی که من از موج هر تبسم تو
بسان قایق سرگشته روی گردابم!
تو در کدام سحر بر کدام اسب سپید؟
تو را کدام خدا؟
تو از کدام جهان؟
تو در کدام کرانه , تو از کدام صدف؟
تو در کدام چمن همره کدام نسیم؟
تو را کدام سبو؟
من از کجا سر راه تو آمدم ناگاه!
چه کرد با دل من آن نگاه شیرین اه!
مدام پیش نگاهی , مدام پیش نگاه!
کدام نشاه دویده است از تو در من؟
که ذره های وجودم تو را که می بینند
به رقص می آیند
سرود می خوانند!
چه آرزوی محالی است زیستن با تو
مرا همین بگذارند یک سخن با تو:
به من بگو مرا از دهان شیر بگیر!
به من بگو که برو در دهان شیر بمیر!
بگو برو جگر قله قاف را بشکاف!
ستاره ها را از آسمان بیار به زیر!
ترا به هر چه گویی به دوستی سوگند
هر آنچه خواهی از من بخواه صبر مخواه
که صبر راه درازی به مرگ پیوسته است!
تو آرزوی بلندی و دست من کوتاه
تو دور دست امیدی و پای من خسته
همه وجود تو مهر است و جان من محروم
چراغ چشم تو سبزست و راه من بسته است.
نیمه شب بود و , غمی تازه نفس ,
ره خوابم زد و ماندم بیدار ,
ریخت از پرتو لرزنده شمع ,
سایه دسته گلی بر دیوار.
همه گل بود , ولی روح نداشت!
سایه ای مضطرب و لرزان بود
چهره ای سرد و غم انگیز و سیاه
گوئیا مرده سرگردان بود
شمع خاموش شد از تندی باد
اثر از سایه به دیوار نماند
کس نپرسید: کجا رفت؟ که بود؟
که دمی چند در اینجا گذراند!
این منم خسته در این کلبه تنگ
جسم درمانده ام از روح جداست;
من ,اگر سایه خویشم, یا رب
روح آواره من کیست; کجاست؟
غیر دلتنگی مرا چون غنچه از دنیا چه سود
خوش گلستانی است باغ زندگی اما چه سود
لاله را از سرخ رویی بهره غیر از داغ نیست
طالع مسعود باید طلعت زیبا چه سود
توبه کردم فصل گل از باده گل رنگ لیک
جز پشیمانی مرا زین توبه بیجا چه سود
خنده زن بر گردش این چرخ مینایی چو جام
ور نه جز خونین دلی از گریه چون مینا چه سود
جز وفاداری چه عصیان دیدی از من یا چه جرم؟
جز دل ازاری چه حاصل از تو بردم یا چه سود؟
شمع را جز اشک و اه از بزم الفت بهره نیست
غیر خون دل ز قرب گلرخان ما را چه سود؟
دامن صحرا گرفتم تا گشاید دل ولیک
با جنون خانه سوز از دامن صحرا چه سود
چند زاهد وعده فردای جنت می دهد
راحت امروز باید نعمت فردا چه سود
عقل را تا پیروی کردم ندیدم جز زیان
عشق می ورزم کنون زین شیوه بینم تا چه سود؟
بحر گوهر زا بود طبع رهی لیکن به دهر
چون نباشد گوهری از طبع گوهر زا چه سود
طبیبان را ز بالینم برانید!
مرا از دست اینان وا رهانید
به گوشم جای این ایات افسوس
سرود زندگانی را بخوانید!
دل من چون پرستوی بهاری است
ازین صحرا به ان صحرا فراری است!
شکیب او همه در بی شکیبی است!
قرار او همه در بی قراری است!
دل عاشق گریبان پاره خوش تر
به کوی دلبران آواره خوش تر
غم دل با همه بی چارگی ها
از این غم ها که دارد چاره خوش تر
دلم یک لحظه در یک جا نمانده است
مرا دنبال خود هر سو کشانده است
به هر لب شیرین دل سپرده است
برای هر نگاهی نغمه خوانده است
هنوزم چشم دل دنبال فرداست
هنوزم سینه لبریز از تمناست
هنوز این جان بر لب مانده ام را
بی ارزویی ارزوهاست
اگر هستی زند هر لحظه تیرم
وگر از عرش برخیزد صفیرم
دل از این عمر شیرین بر نگیرم
به این زودی نمی خواهم بمیرم!
نیمه شب بود و , غمی تازه نفس ,
ره خوابم زد و ماندم بیدار ,
ریخت از پرتو لرزنده شمع ,
سایه دسته گلی بر دیوار.
همه گل بود , ولی روح نداشت!
سایه ای مضطرب و لرزان بود
چهره ای سرد و غم انگیز و سیاه
گوئیا مرده سرگردان بود
شمع خاموش شد از تندی باد
اثر از سایه به دیوار نماند
کس نپرسید: کجا رفت؟ که بود؟
که دمی چند در اینجا گذراند!
این منم خسته در این کلبه تنگ
جسم درمانده ام از روح جداست;
من ,اگر سایه خویشم, یا رب
روح اواره من کیست; کجاست؟