سفر، بهانه?ی عاشق?هاست برای دور شدن گاهی
همیشه فاصله هم بد نیست، کمی صبور شدن گاهی…
میان بیشه?ی این نزدیک، اگرچه ببر فراوان است
برای آهوی دور از جفت ولی جسور شدن گاهی…
چه بوی پیرهنی وقتی تو را دوباره نخواهم دید
چه اتفاق خوشایندی?ست، ببین که کور شدن گاهی
خیال کن که من آن ماهی، خیال کن که من آن ماهم
که دل زده?ست به دریایت به شوق تور شدن گاهی
چه?جور با تو شدم عاشق، چه?جور از تو شدم سرشار
دلم به هرچه اگر خوش نیست، به این چه?جور شدن گاهی
---------------
مژگان عباسلو
اینکه گفتی: ‹‹بی تو آنجا مانده ام تنها›› که چه؟!
‹‹بارها دیدم تو را در عالم رؤیا›› که چه؟
اینکه گفتی: ‹‹در تمام شهرها چشمم ندید -
مرد خوبی مثل تو در بین آدمها›› که چه؟!
بودنت وقتی نیازم بود پیدایت نبود!
بعد از این مدت نبودن؛ آمدی اینجا که چه؟!
راز ما لو رفته و شهری شد از آن باخبر!
آنچه بوده بینمان را می کنی حاشا که چه؟
پاکی مریم مگر از چهره اش پیدا نبود؟!
بعد ناپیدایی ات حالا شدی پیدا که چه؟
من که گفتم بر نخواهم گشت دیگر هیچ وقت!
آمدی دنبال من تا این سر دنیا که چه؟
من که دیوار قطوری دور قلبم ساختم
پشت چشم از عشوه نازک می کنی، حالا که چه؟!
--------------------
اصغر عظیمی مهر
در قفس با دوست مردن از رهایی بهتر است
قصه ی فرهاد دنیا را گرفت ای پادشاه
دل به دست آوردن از کشور گشایی بهتر است
تشنگانِ مِهر محتاج ترحم نیستند
کوشش بیهوده در عشق از گدایی بهتر است
باشد ای عقل معاش اندیش، با معنای عشق -
آشنایم کن ولی نا آشنایی بهتر است
فهم این رندی برای اهل معنا سخت نیست
دلبری خوب است، اما دلربایی بهتر است
هر کسی را تاب دیدار سر زلف تو نیست
اینکه در آیینه گیسو می گشایی بهتر است
کاش دست دوستی هرگز نمی دادی به من
« آرزوی وصل » از « بیم جدایی » بهتر است
----------------------
فاضل نظری
گفته بود پیش از اینها: دوستی ماند به گل
دوستان را هر سخن، هرکار، بذر افشاندن است
در ضمیر یکدگر
باغ گل رویاندن است
گفته بودم: آب و خورشید و نسیمش مهر هست
باغبانش، رنج تا گل بردمد
گفته بودم گر به بار آید درست
زندگی را چون بهشت
تازه، عطرافشان و گلباران کند
گفته بودم، لیک، با من کس نگفت
خاک را از یاد بردی خاک را
لاجرم یک عمر سوزاندی دریغ
بذرهای آرزویی پاک را
آب و خورشید و نسیم و مهر را
زانچه میبایست افزون داشتم
شوربختی بین که با آن شوق و رنج
« در زمین شوره سنبل» کاشتم
- گل؟
چه جای گل، گیاهی برنخاست
در پی صد بار بذرافشانیام
باغ من، اینک بیابان است و بس
وندر آن من مانده با حیرانیام
پوزشم را میپذیری،
بیگمان
عشق با این اشکها، بیگانه نیست
دوستی بذریست، اما هر دلی
درخور پروردن این دانه نیست.
-------------------------
فریدون مشیری