روزی به جای لعل و گهر سنگریزه ای
بردم بزرگری که بر انگشتری نهد
بنشاندش به حلقه زرین عقیق وار
انسان که داغ بر دل هر مشتری نهد
زرگر زمن ستاند و بر او خیره بنگریست
و انگه بخنده گفت که این سنگریزه چیست ؟
حیف ایدم ز حلقه زرین که این نگین
ناچیز و خوار مایه وبیقدر و بی بهاست
شایان دست مردم گوهر شناس نیست
در زیر پا فکن که بر انگشتری خطاست
هر سنگ بد گهر نه سزاوار زینت است
با زر سرخ سنگ سیه را چه نسبت است؟
گفتم به خشم زرگر ظاهر پرست را
کای خواجه لعل نیز ز اغوش سنگ خاست
زانرو گرانبهاست که همتای ان کم است
اری هر انچه نیست فراوان گرانبهاست
وین سنگریزه ای که فرا چنگ من بود
خوارش مبین که لعل گرانسنگ من بود
روزی به کوهپایه من و سرو ناز من
بودیم ره سپر به خم کوچه باغ ها
ان سو روان به شادی و ان سو روان به شوق
لبریز کرده از می عشرت ایاق ها
ناگاه چون پری زدگان ان پری فتاد
وز درد پا زپویه و بازی گری فتاد
اسیمه سر دویدم و در برگرفتمش
کز دست رفت طاقتم از درد پای او
بر پای نازنین چو نکو بنگریست
اگه شدم ز حادثه جانگزای او
کز سنگریزه ای بت من در شکنجه است
من خم شدم به چاره گری در برابرش
وان مه نهاد بر کف من پای نرم خویش
شستم به اشک پای وی و چاره ساختم
ان داغ را به بوسه لب های گرم خویش
وین گوهری که در نظرت سنگ ساده است
بر پای ان پری چون رهی بوسه داده است
شب چو بوسیدم لب گلگون او
گشت لرزان قامت موزون او
زیر گیسو کرد پنهان روی خویش
ماه را پوشید با گیسوی خویش
گفتمش ای روی تو صبح امید
در دل شب بوسه ما را که دید
قصه پردازی در این صحرا نبود
چشم غمازی به سوی ما نبود
غنچه خاموش او چون گل شکفت
بر من از حیرت نگاهی کرد و گفت
با خبر از راز ما گردید شب
بوسه ای دادیم و ان را دید شب
بوسه را شب دید و با مهتاب گفت
ماه خندید و به موج اب گفت
موج دریا جانب پارو شتافت
راز ما گفت و به دیگر سو شتافت
قصه را پارو به قایق باز گفت
داستان دلکشی زان راز گفت
گفت قایق هم به قایق بان خویش
انچه را بشنید از یاران خویش
مانده بود این راز اگر در پیش او
دل نبود در اندیشه تشویش او
لیک درد انجاست کان ناپخته مرد
با زنی ان راز را ابراز کرد
گفت با زن مرد غافل راز را
ان تهی طبل بلند اواز را
لاجرم فردا از ان راز نهفت
قصه گویان قصه ها خواهند گفت
زن به غمازی د هان وا میکند
راز را چون روز افشا میکند
ترا من زهر شیرین خوانم ای عشق
که نامی خوش تر از اینت ندانم
وگر هر لحظه رنگی تازه گیری
به غیر زهر شیرینت نخوانم
تو زهری, زهر گرم سینه سوزی
تو شیرینی, که شور هستی از توست
شراب جام خورشیدی که جان را
نشاط از تو, غم از تو, مستی از توست
به اسانی مرا از من ربودی
درون کوره غم ازمودی
دلت اخر به سرگردانیم سوخت
نگاهم را به زیبایی گشودی
بسی گفتند دل از عشق برگیر !
که : نیرنگ است و افسون است و جادو
ولی ما دل به او بستیم و دیدیم
که این زهر است, اما!... نوش داروست
چه غم دارم که این زهر تب الود
تنم را در جدایی می گدازد
از ان شادم که در هنگامه درد
غمی شیرین دلم را می نوازد
اگر مرگم به نامردی نگیرد
مرا مهر تو در دل جاودانیست
وگر عمرم به ناکامی سراید
ترا دارم که : مرگم زندگانی است...
نه دل مفتون دلبندی نه جان مدهوش دلخواهی
نه بر مژگان من اشکی نه بر لبهای من اهی
نه جان بی نصیبم را پیامی از دلارامی
نه شام بی فروغم را نشانی از سحرگاهی
نیابد محفلم گرمی نه از شمعی نه از جمعی
ندارد خاطرم الفت نه با مهری نه با ماهی
به دیدار اجل باشد اگر شادی کنم روزی
به بخت واژگون باشد اگر خندان شوم گاهی
کیم من ارزو گم کرده ای تنها و سرگردان
نه ارامی نه امیدی نه همدردی نه همراهی
گهی افتان و خیزان چون غباری در بیابانی
گهی خاموش و حیران چون نگاهی بر نظر گاهی
رهی تا چند سوزم در دل شبها چو کوکب ها
به اقبال شرر نازم که دارد عمر کوتاهی