ترا من زهر شیرین خوانم ای عشق
که نامی خوش تر از اینت ندانم
وگر هر لحظه رنگی تازه گیری
به غیر زهر شیرینت نخوانم
تو زهری, زهر گرم سینه سوزی
تو شیرینی, که شور هستی از توست
شراب جام خورشیدی که جان را
نشاط از تو, غم از تو, مستی از توست
به اسانی مرا از من ربودی
درون کوره غم ازمودی
دلت اخر به سرگردانیم سوخت
نگاهم را به زیبایی گشودی
بسی گفتند دل از عشق برگیر !
که : نیرنگ است و افسون است و جادو
ولی ما دل به او بستیم و دیدیم
که این زهر است, اما!... نوش داروست
چه غم دارم که این زهر تب الود
تنم را در جدایی می گدازد
از ان شادم که در هنگامه درد
غمی شیرین دلم را می نوازد
اگر مرگم به نامردی نگیرد
مرا مهر تو در دل جاودانیست
وگر عمرم به ناکامی سراید
ترا دارم که : مرگم زندگانی است...
نه دل مفتون دلبندی نه جان مدهوش دلخواهی
نه بر مژگان من اشکی نه بر لبهای من اهی
نه جان بی نصیبم را پیامی از دلارامی
نه شام بی فروغم را نشانی از سحرگاهی
نیابد محفلم گرمی نه از شمعی نه از جمعی
ندارد خاطرم الفت نه با مهری نه با ماهی
به دیدار اجل باشد اگر شادی کنم روزی
به بخت واژگون باشد اگر خندان شوم گاهی
کیم من ارزو گم کرده ای تنها و سرگردان
نه ارامی نه امیدی نه همدردی نه همراهی
گهی افتان و خیزان چون غباری در بیابانی
گهی خاموش و حیران چون نگاهی بر نظر گاهی
رهی تا چند سوزم در دل شبها چو کوکب ها
به اقبال شرر نازم که دارد عمر کوتاهی