نیمه شب بود و , غمی تازه نفس ,
ره خوابم زد و ماندم بیدار ,
ریخت از پرتو لرزنده شمع ,
سایه دسته گلی بر دیوار.
همه گل بود , ولی روح نداشت!
سایه ای مضطرب و لرزان بود
چهره ای سرد و غم انگیز و سیاه
گوئیا مرده سرگردان بود
شمع خاموش شد از تندی باد
اثر از سایه به دیوار نماند
کس نپرسید: کجا رفت؟ که بود؟
که دمی چند در اینجا گذراند!
این منم خسته در این کلبه تنگ
جسم درمانده ام از روح جداست;
من ,اگر سایه خویشم, یا رب
روح آواره من کیست; کجاست؟
غیر دلتنگی مرا چون غنچه از دنیا چه سود
خوش گلستانی است باغ زندگی اما چه سود
لاله را از سرخ رویی بهره غیر از داغ نیست
طالع مسعود باید طلعت زیبا چه سود
توبه کردم فصل گل از باده گل رنگ لیک
جز پشیمانی مرا زین توبه بیجا چه سود
خنده زن بر گردش این چرخ مینایی چو جام
ور نه جز خونین دلی از گریه چون مینا چه سود
جز وفاداری چه عصیان دیدی از من یا چه جرم؟
جز دل ازاری چه حاصل از تو بردم یا چه سود؟
شمع را جز اشک و اه از بزم الفت بهره نیست
غیر خون دل ز قرب گلرخان ما را چه سود؟
دامن صحرا گرفتم تا گشاید دل ولیک
با جنون خانه سوز از دامن صحرا چه سود
چند زاهد وعده فردای جنت می دهد
راحت امروز باید نعمت فردا چه سود
عقل را تا پیروی کردم ندیدم جز زیان
عشق می ورزم کنون زین شیوه بینم تا چه سود؟
بحر گوهر زا بود طبع رهی لیکن به دهر
چون نباشد گوهری از طبع گوهر زا چه سود