مردم از درد و نمی ایی به بالینم هنوز
مرگ خود می بینم و رویت نمی بینم هنوز
بر لب امد جان و رفتند اشنایان از سرم
شمع را نازم که میگرید به بالینم هنوز
ارزو مرد و جوانی رفت و عشق از دل گریخت
غم نمیگردد جدا از جان مسکینم هنوز
روزگاری پا کشید ان تازه گل از دامنم
گل به دامن می فشاند اشک خونینم هنوز
گر چه سر تا پای من مشت غباری بیش نیست
در هوایش چون نسیم از پای ننشینم هنوز
سیمگون شد موی غفلت همچنان بر جای ماند
صبحدم خندید و من در خواب نوشینم هنوز
خصم را از ساده لوحی دوست پندارم
طفلم و نگشوده چشم مصلحت بینم هنوز
قصه ام تکراریست
افقم مات و امیدم خالیست
و من خسته از این ممتد مات
بار دیگر به تو دل بستم و تو
مثل یک دست لباس مشکی
صرف روزی که از ان میترسی
باز از بهر مبادا نگهم میداری
شبی در پشت این دیوارها فریاد خواهم کرد
شبی در پشت این دیوارها.
رها از بند این زنجیرها بیداد خواهم کرد
من این تن را زبند تو شبی ازاد خواهم کرد
و می بینی
تو فریاد و
تو بیداد مرا ان شب
چو می ایی به دیدارم
_من این را خوب میدانم_
تمام خواهشت در لب
لبانت بیقرار از تب
لبت را ترد خواهم کرد
تبت را سرد خواهم کرد
دل تو انچه با دل من عمری کرد خواهم کرد
من این تن را ز بند تو
شبی ازاد خواهم کرد
اگر چه خوب میدانم
از ان شب هم شب است
ان شب
کاش می دیدم چیست
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاریست!
آه , وقتی که تو , لبخند نگاهت را
می تابانی
بال مژگان بلندت را
می خوابانی
آه وقتی که تو چشمانت ,
آن جام لبالب از جاندارو را
سوی این تشنه جان سوخته می گردانی
موج موسیقی عشق
از دلم می گذرد
روح گلرنگ شراب
در تنم می گردد
دست ویرانگر شوق
پرپرم می کند , ای غنچه رنگین! پرپر!
من در آن لحظه که چشم تو به من می نگرد
برگ خشکیده ایمان را
در پنجه باد
رقص شیطانی خواهش را
در آتش سبز!
نور پنهانی بخشش را
در چشمه مهر
اهتزاز ابدیت را می بینم
بیش از این , سوی نگاهت نتوانم نگریست
اهتزاز ابدیت را یارای تماشایم نیست
کاش می گفتی چیست
آنچه از چشم تو , تا عمق وجودم جاریست..
آب از دیار دریا
با مهر مادرانه
آهنگ خاک می کرد
بر گرد خاک می گشت
گرد ملال او را
از چهره پاک می کرد
از خاکیان ندانم
ساحل به او چه می گفت
کان موج ناز پرورد
سر را به سنگ می زد
خود را هلاک می کرد!