مرا دیوانه وار او دوست میدارد
من به او بی میل اغلب نیستم
اری
ولیکن سرد هم خاموش
چو میدانم که پیش از من
فراوان عاشق و معشوق
کور و کر
و گول و لال
هزاران زشت و بس زیبا
هزاران جاهل و دانا
به او بس کامها راندند
و او ارام میگوید به احساسم
تنت تندیس تعبیری ز خوابی شهوت الوده
و من هم عاشق سرمای چشمانت
از این پندار رویایی
بیا یارا
که عشق من به تو عشقی ست دیگر گون و شیدایی
بیا با چشم پیدایی
بیا یارا
گر پاک گر ناپاک بیا
عریان بیا
با من درون حجله خود
خاک
من اینک سرد
من خاموش
روزی به جای لعل و گهر سنگریزه ای
بردم بزرگری که بر انگشتری نهد
بنشاندش به حلقه زرین عقیق وار
انسان که داغ بر دل هر مشتری نهد
زرگر زمن ستاند و بر او خیره بنگریست
و انگه بخنده گفت که این سنگریزه چیست ؟
حیف ایدم ز حلقه زرین که این نگین
ناچیز و خوار مایه وبیقدر و بی بهاست
شایان دست مردم گوهر شناس نیست
در زیر پا فکن که بر انگشتری خطاست
هر سنگ بد گهر نه سزاوار زینت است
با زر سرخ سنگ سیه را چه نسبت است؟
گفتم به خشم زرگر ظاهر پرست را
کای خواجه لعل نیز ز اغوش سنگ خاست
زانرو گرانبهاست که همتای ان کم است
اری هر انچه نیست فراوان گرانبهاست
وین سنگریزه ای که فرا چنگ من بود
خوارش مبین که لعل گرانسنگ من بود
روزی به کوهپایه من و سرو ناز من
بودیم ره سپر به خم کوچه باغ ها
ان سو روان به شادی و ان سو روان به شوق
لبریز کرده از می عشرت ایاق ها
ناگاه چون پری زدگان ان پری فتاد
وز درد پا زپویه و بازی گری فتاد
اسیمه سر دویدم و در برگرفتمش
کز دست رفت طاقتم از درد پای او
بر پای نازنین چو نکو بنگریست
اگه شدم ز حادثه جانگزای او
کز سنگریزه ای بت من در شکنجه است
من خم شدم به چاره گری در برابرش
وان مه نهاد بر کف من پای نرم خویش
شستم به اشک پای وی و چاره ساختم
ان داغ را به بوسه لب های گرم خویش
وین گوهری که در نظرت سنگ ساده است
بر پای ان پری چون رهی بوسه داده است
شب چو بوسیدم لب گلگون او
گشت لرزان قامت موزون او
زیر گیسو کرد پنهان روی خویش
ماه را پوشید با گیسوی خویش
گفتمش ای روی تو صبح امید
در دل شب بوسه ما را که دید
قصه پردازی در این صحرا نبود
چشم غمازی به سوی ما نبود
غنچه خاموش او چون گل شکفت
بر من از حیرت نگاهی کرد و گفت
با خبر از راز ما گردید شب
بوسه ای دادیم و ان را دید شب
بوسه را شب دید و با مهتاب گفت
ماه خندید و به موج اب گفت
موج دریا جانب پارو شتافت
راز ما گفت و به دیگر سو شتافت
قصه را پارو به قایق باز گفت
داستان دلکشی زان راز گفت
گفت قایق هم به قایق بان خویش
انچه را بشنید از یاران خویش
مانده بود این راز اگر در پیش او
دل نبود در اندیشه تشویش او
لیک درد انجاست کان ناپخته مرد
با زنی ان راز را ابراز کرد
گفت با زن مرد غافل راز را
ان تهی طبل بلند اواز را
لاجرم فردا از ان راز نهفت
قصه گویان قصه ها خواهند گفت
زن به غمازی د هان وا میکند
راز را چون روز افشا میکند